قصه شب . شماره ۱

حسن ۲۷سالش بود که به مامراجعه کرد .خانوادش ساکن شمال بودن وخودش تهران زندگی میکرد .
حال خوشی نداشت ،میگفت نمیدونم چراباهرخانمی دوست میشم و وارد رابطه میشم خیلی زود ازش دلزده میشم .وقتی به یک چیزی گیرمیده وبدخلقی میکنه،خیلی سریع ازچشمم میفته.اولش خیلی ذوق دارم وهمه تلاشمو میکنم که راضی نگهش دارم تارابطمون ادامه پیداکنه ولی بااولین تنش توی رابطمون همه چیز
بهم میریزه . خودم رابطه رو کنار میزارم وباوجوداین که اون تلاش میکنه تارابطرو درست کنه وبهم پیام میده وتماس میگیره حالم بدمیشه ،دوست دارم جواب ندم وهمه چیز خیلی زودتموم بشه.

اولین جلسه مشاوره ای که داشت
میگفت خیلی اهل برقراری ارتباط درمحیط کارش که تازه ۳ماهه استخدام شده نیست.ازبودن درجمع فرارمیکنه،دائم اضطراب داره و میترسه کاری انجام بده که بقیه مسخره اش کنن.
زمانی که میخواست در دانشگاه کنفرانس بده ،دائم به این فکرمیکرده که اگه سوتی بدم، همه به من میخندن و منومسخره میکنن ،برای همین ، زمانی که میخواست کنفرانس بده خیلی استرس میگرفت و بدنش ازدرون میلرزید ،ضربان قلبش بالامیرفت ،عرق میکرد .زمانی که سرجلسه امتحان میرفت ،به این فکر میکرد که الان همه دارن اونو مسخره میکنن حتی مراقب های سرجلسه امتحان ،برای همین نگرانی زیادی به سراغش میومد و تمرکزشو ازدست میداد برای حل کردن سوالا.وقتی که کلاسای دانشگاه تموم میشد ،زودترازهمه میرفت خونه ، تاکسی رو نبینه،بعد ازفارغ تحصیلیش وقتی میخواست بره مصاحبه برای کار ،خیلی نگران بود طوری که شب قبل مصاحبه خوابش نمیبرد.بعضی وقتا حس تنهایی خیلی زیادی میکرد ولی نمیتونست بخاطر ترسی که داشت باکسی ارتباط داشته باشه.
درکارش خیلی مضطرب بودوهمه تلاشش رومیکردکه به بهترین شکل کارروتحویل بده برای همین خیلی تحت فشاربود، دائم احساس اضطراب و ترس ازانتقادشدن داشت.بیشتر ازبقیه کارمیکرد تا ازش انتقادی نکنند ،مرخصی نمیگرفت و همیشه بله (قربان گوی) رئیس بود.

همکاراش باهم میرفتن بیرون برای تفریح ولی اون زودمیرفت خونه چون ازقضاوت شدن یاسرزنش دوستاش نگران بود.وقتی تنهابود آرامش بیشتری داشت .تاجایی ک میتونست ازآدما فاصله میگرفت و جاهایی ک آدما زیادبودن نمیرفت چون وقتی باآدماروبه رومیشد مضطرب میشد ،حالش بدمیشد ودائم به این فکر میکرد که الان چه چیزی قراره درمورد اون بگن .

میگفت حس میکنه آدم بی عرضه ای هست ،برای همین هم به زندگی ناامیده ،حس میکنه دیگران درموردش دائم حرف میزنن وقضاوتش میکنن که پر از عیبه.از برقراری ارتباط باآدمای جدید توزندگیش یامحل کارش دوری میکرد تاجایی که براش ممکن بود.میگفت وقتی آدمای جدیدو میبینم حس میکنم میخوان تحقیرم کنن برای همین ضربان قلبم تندمیزنه و دستام میلرزه ونفسم میگیره ، از غذا خوردن درجمع میترسه چون فکر میکرد مردم میخوان قضاوتش یامسخرش بکنن ،برای همین هم نمیتونست با افراد در رستوران یا کافه ملاقات داشته باشه .خیلی خودش رو محدود کرده بود از هرنوع ارتباطی،روزا براش کسل کننده شده بود ولی بخاطر ترسش نمیتونست بره بیرون برای تفریح . بخاطرترسی که داشت انگیزه وامیدش به زندگی رو ازدست داده بود .اکثر اوقات دلش میخواست که تنهاباشه.

همون ۶ماه پیش هم، تازه بایک خانمی آشناشده بود به اسم مریم .ازبرقراری رابطه باخانم ها مضطرب بود ومیگفت وقتی میرم خانمی روبرای اولین بارببینم حالم بدمیشه ازضطراب زیاد،میگفت نگران اینم که ازمن ایرادبگیره .احساس میکردخیلی بلدنیست که باخانم هاصحبت کنه وممکنه موردتمسخر قراربگیره ،برای همین همه تلاشش رو میکردتادرست رفتارکنه وکاری نکنه که فرد مقابل ناراحت بشه،اصلاخودش نبود،خیلی نگران بود،مرتبا رفتارهاش رو چک میکردوسعی میکردخیلی حرفی نزنه وهرچی دخترخانم میگفت روانجام بده تاآدم بی نقص وکاملی نظربرسه.
حالابعداز۶ماه نه ازکارش راضی بود، نه ازرابطه اش ،میگفت رئیس انتظارات زیادی ازش داره واجازه انتقالی نمیده،حتی مرخصی هم به سختی میده،چون اگر اون نباشه، کارهای دفتری خیلی عقب میفته.میگفت شرایط براش غیرقابل تحمل شده چون تحت خیلی تحت فشاره .مریم رو هم، مرتبا چک میکنه،ازش ایرادمیگیره وبه رفتارهاش اعتراض داره،هم ازکار دلسرده و هم ازرابطه اش.
حس سردرگمی زیادی داشت .بخاطر ترسی که داشت نمیتونست رابطشو ادامه بده چون وقتی میخواست باشریک عاطفیش صحبت کنه احساس نگرانی میکرد ،عرق میکرد،تپش قلب داشت و نمیتونست احساساتش رو بروز بده وخواسته هاشوبیان کنه و ازطرفی شریک عاطفیش فکرمیکرد که حسن به اون علاقه ای نداره وازرفتارای حسن، خسته شده بود.رفتارهای حسن باعث شده بود که هردو احساس دلسردی داشته باشن ونتونن رابطه ی خوبی داشته باشن .

حسن بخاطر این که ترس ازتایید نشدن داشت ،نمیتونست رابطرو خوب شروع کنه و در ادامه ی رابطه هم مشکل داشت .چون انتظارای غیرمنطقی از اون خانوم داشت مثلا دائم میخواست اون خانوم رو چک کنه وازش ایراد بگیره ،انتظار داشت مریم اول بهش پیام بده یازنگ بزنه ،حس میکرد اگه خودش اول پیام بده یازنگ بزنه کاراشتباهی کرده .برای همین مدتی رابطشون کمرنگ شد . وقتی هم که مریم بهش بعد ازچندروز پیام میداد ،بالحن طلبکارانه میگفت چه عجب و شروع میکرد به انتقاد کردن و تحقیرکردنش .مریم بیشتر به حسن پیام میداد ولی حسن ادعا میکرد که بیشتر وقت میزاره برای رابطشون ،این باعث میشد تامریم بیشتر ناراحت بشه.حسن دیگه از کارش هم راضی نبود،روز های اول که کارمیکرد، ازهمه بیشتر کارمیکردو ازکارش راضی بود ولی الان ازرئیس و همکارهاش انتظارای زیادی داشت و نسبت به کارش حس دلزدگی داره که میتونه علتش این باشه ابتدای کار بخاطر ترس تائیدی که داشت ،کارش رو به بهترین حالت انجام میداد،حتی بیشتر از توقعات رئیسش ولی الان حس خوبی نسبت به کارش نداره .

به حسن پیشنهاداتی داده شد:۱.
یک دوست یایک فرد ازخانواده رو که باهاش رابطه خوبی داره و حس میکنه برای اونها اهمیت داره انتخاب کنه تا درمسیر درمان ازش حمایت کنه تازمانی که نمیدونه چه کاری باید انجام بده و ناامیده کمکش کنه .
۲.ازحسن خواستیم تا وقتی بامشکل یاچالشی درزندگی مواجه میشه خودش رو سرزنش نکنه چون این کار باعث میشه بیشتر از رشدی که میتونه داشته باشه عقب بمونه.
۳. پیروزی موفقیت های خودش رو جشن بگیره ،وقتی باموقعیت های اجتماعی مواجه شد برای خودش یک هدیه بخره یا خودش روتشویق کنه.
۴.داشتن یک دفترچه برای نوشتن اتفاقای روزانه به اوپیشنهادشد تابتونه اتفاقایی که باعث شادی یاغم اوشده ،تلاش ها ،چالش ها،موفقیت هادرمسیردرمان، رو دفتربنویسه.
۵.تغذیه مناسب وورزش هم دربرنامه روزانش نوشته شد .

پیام بگذارید

X