تعقیب

رضا یک مهندس نرم‌افزار بود که در یک شرکت معتبر کار می‌کرد. او همیشه به خودش می‌گفت که او یک نابغه است و همه باید از دانش و توانایی‌هایش تحسین کنند. اما رضا در رابطه با همکاران و رئیس‌هایش مشکلات زیادی داشت. او فکر می‌کرد که همه دارند سعی می‌کنند توطئه علیه او ببافند و از طرف شرکت رقیب جاسوسی می‌کنند. او همچنین فکر می‌کرد که رئیس‌هایش دارند سود کارش را می‌برند و قصد دارند او را اخراج کنند. او به هیچ کس اعتماد نداشت و همه را مظنون می‌دانست .رضا در طول روز، به طور مداوم حالت عصبانی و پرخاشگرانه‌ای داشت و با هر کس که به نظرش تهدیدکننده می‌آمد، جدال و درگیری داشت. او حرف‌های بزرگ و بدون جزئیات دربارۀ پروژه‌های خود می‌زد و در مورد تجارب و موفقیت‌های خود مبالغه می‌کرد. او به سادگی تحت تأثیر دیدگاه‌های دیگران قرار نمی‌گرفت و عقاید خود را با قطعیت و جزمیت بیان می‌کرد. او به سختی نقدها را قبول می‌کرد و هر گونۀ ایرادگیری را به عنوان حملۀ شخصى در نظر مى گرفت. رضا در طول شب، به طور مستقل روی پروژۀ خودش کار مى كرد و فكر مى كرد مى تواند جهان را تغيير دهد و مشهور و ثروتمند شود. همچنين فكر مى كرد شركت هاى رقيب سعى مى كنند از طريق هك کردن كامپيوتر يا تلفن همراهش، به اطلاعاتش دست پيدا كنند و پروژۀ او را بدزدند يا خراب كنند. براى همين، او هميشه در حالت آماده باش بود و به طور مرتب سيستم هاى خود را با رمز عبور هایى پيچيده محافظت مى كرد. یک شب، رضا در حال کار کردن بود که یک پیامک دریافت کرد. پیامک از شماره‌ای ناشناس بود و مضمون آن این بود: «ما می‌دانیم چه کار می‌کنی. ما داریم تو را تعقیب می‌کنیم. ما قصد داریم تو را نابود کنیم.» رضا با خواندن این پیام، به شدت ترسید و عصبانی شد. او فکر کرد که یکی از رقبایش دارد با او بازی می‌کند و قصد دارد او را تهدید کند. او سعی کرد به شماره پاسخ دهد، اما هیچ پاسخی دریافت نکرد. او سپس تصمیم گرفت به پلیس زنگ بزند، اما فکر کرد که شاید پلیس هم در توطئه دخیل باشد و به جای کمک، به او آسیب برسانند. رضا به خودش گفت که باید خودش با این مسئله برخورد کند و خودش را حفاظت کند. او لباس‌هایش را عوض کرده و چندین چیز ضروری را جمع‌آوری کرده و خانۀ خود را ترک کرده و به سمت خیابان‌های شلوغ شهر رفت. او فکر می‌کرد که در آنجا محفوظ‌تر است و می‌تواند رقبایش را شناسایی کند. او به طور مستمر به دور و بر خود نگاه می‌کرد اما هر جایی که می رفت، فکر می‌کرد کسانى دارند به سمتش نگاه مى كنند.

داستان بالا چه اختلال شخصیتی را نشان می دهد؟

پیام بگذارید

X