مریم همیشه به دنبال تایید و توجه دیگران بود و نمیتوانست خودش را به عنوان یک فرد مستقل و قابل احترام ببیند. او فکر میکرد که بدون کسی که به او عشق بورزد، زندگی اش معنایی ندارد؛ هرگز نمیتوانست نظر خودش را بگوید یا با کسی مخالفت کند. او همه چیز را برای خوشحال کردن همسرش، علیرضا، میکرد. علیرضا از این وضعیت راضی نبود و میخواست که مریم خودباور و خلاق باشد؛ دوست داشت که مریم با او درباره علایق و آرزوهای خودش صحبت کند نه اینکه فقط مانند یک سایه برای او باشد. او شروع به دوری کردن از مریم کرد و با دوستان و همکاران خود بیشتر وقت میگذاشت و گاهی اوقات به مریم دروغ میگفت که بتواند با آنها برود. مریم به زودی حس کرد که علیرضا دارد از دستش میرود. او تلاش کرد تا با علیرضا صادقانه صحبت کند، اما علیرضا به او گوش نمیداد و فقط به مریم میگفت که باید خودش را عوض کند و قویتر شود. مریم نمیدانست چطور باید خودش را عوض کند؛ فقط میخواست که علیرضا به او بگوید که دوستش دارد و به او نزدیک شود. مریم شروع به رفتارهای ناسالم و خطرناک کرد. او تلاش کرد تا با خودآزاری، علیرضا را به خود جلب کند. علیرضا نگران شده بود، اما همچنان سرد و بیتفاوت بود و فکر میکرد که مریم فقط دارد بازی میکند و سعی دارد تحت فشار قرارش دهد. سرانجام یک شب علیرضا به خانه آمد و در حالی که مریم در اتاق خواب منتظر او بود، به او گفت که میخواهد جدا شوند. مریم نمیتوانست باور کند که علیرضا دارد از او جدا میشود و فکر میکرد که علیرضا تنها چیزی است که به زندگی اش معنا میدهد. او چاقویی برداشت و ان را در قلب خودش فرو برد. علیرضا با شنیدن صدای فریاد مریم به اتاق خواب رفت و مریم را خونین و بیحس پیدا کرد. او سعی کرد تا مریم را نجات دهد، اما دیر شده بود. مریم جانش را از دست داده بود.
داستان بالا چه اختلال شخصیتی را نشان می دهد؟