قصه شب . شماره ۱
حسن ۲۷سالش بود که به مامراجعه کرد .خانوادش ساکن شمال بودن وخودش تهران زندگی میکرد .حال خوشی نداشت ،میگفت نمیدونم چراباهرخانمی دوست میشم و وارد رابطه میشم خیلی زود ازش دلزده میشم .وقتی به یک چیزی گیرمیده وبدخلقی میکنه،خیلی سریع ازچشمم میفته.اولش خیلی ذوق دارم وهمه تلاشمو میکنم که راضی…