این داستان در مورد سارا است. دختری که سالها در شرکت پست آمریکا کار میکرد و به دلیل رفتار به شدت سردش، حتی در بین همکارانش هم به عنوان یک همکار عبوث شناخته میشد. حتی خود سارا هم نه از خودش و نه از زندگیاش راضی نبود. او از کاری که انجام میداد متنفر بود و هیچ کدام از انسانهای اطرافش را به جز مادرش، دوست نداشت!
یک روز صبح که سارا مثل همیشه با حالت کسل از خانه بیرون آمد تا به محل کارش برود، متوجه شد که دقیقاً در مقابل ساختمانشان یک مغازه کلاه فروشی باز شده. با تعجب نگاهی به کلاههای پشت ویترین انداخت و برای مشاهده بیشتر وارد فروشگاه شد. در مغازه چند کلاه مختلف را روی سرش گذاشت و در آینه خودش را نگاه کرد. در همین حین یک کلاه زرد قشنگ را بر سر مانکن دید؛ آن را برداشت و روی سرش گذاشت. وقتی در حال مشاهده خودش در آینه بود، متوجه شد لباسش در حال کشیده شدن است. پایین را نگاه کرد و دید یک دختر کوچک به او نگاه میکند. دختر به او گفت: چقدر با این کلاه زیبا به نظر میرسی!
همین هنگام مادر دختر که دنبال کودکش میگشت سارا را دید و گفت: خانم واقعاً این کلاه به شما میآید!
بعد از آن هم چند خانم دیگر به همراه فروشنده ی مغازه این موضوع را تصدیق کردند. سارا که داشت از خوشحالی بال در میآورد؛ بعد از تشکر به سمت صندوق رفت، بدون هیچ درخواست تخفیفی کلاه را خرید و به سمت محل کارش رفت. اما در راه انگار همه چیز متفاوت بود!
مردمی که دم کافهها برای صرف صبحانه نشسته بودند؛ خوشحالتر به نظر میآمدند! گلدانهای کنار پیاده روها رنگهای قشنگی داشتند و حتی هوا هم پاکتر از روزهای گذشته بود. در نهایت وقتی به محل کارش رسید دربان بر خلاف روزهای گذشته درب را برای او باز کرد و با یک لبخند به داخل مجتمع بدرقهاش کرد. در محل کار هم همکارهای نزدیک او در مورد این حرف میزدند که امروز سارا مثل سارای کسلکننده روزهای قبل نیست!
وقتی روز کاری تمام شد تصمیم گرفت به جای اتوبوس از تاکسی برای برگشتن به خانه کمک بگیرد. وقتی به خانه رسید و زنگ را زد، مادرش به دم در آمد و تعجب کرد؛ به او گفت: سارا چرا امروز با همه روزها فرق داری؟ انگار یک نور تازه در صورتت میبینیم!
سارا در جواب گفت: مادر به خاطر کلاه زیبایی است که امروز خریدم. اصلاً انگار این کلاه جادویی است.
مادرش گفت: کدام کلاه؟
سارا با ترس دستش را روی سرش کشید و متوجه شد کلاهی بر سر ندارد! او فهمید که اصلاً بعد از خرید کلاه، آن را روی سرش نگذاشته بود! بلکه آن را در مغازه کلاه فروش جا گذاشته! بله؛ سارا اصلاً کلاهی روی سرش نداشت اما چیزی که باعث تغییر همه چیز برای او شده بود، این بود که باور کرده بود امروز دختر زیبایی به نظر میرسد، نه یک دختر خاکستری و عبوث!
از داستان بالا چه نتیجه ایی می توان گرفت؟