سارا همیشه دوست داشت که در کانون توجه باشد. از کودکی، علاقهای شدید به تئاتر و بازیگری داشت و از هر فرصتی استفاده می کرد تا در نمایشهای مدرسه یا خانوادگی شرکت کند. او همچنین به زیبایی و جذابیت ظاهری خود بسیار اهمیت میداد و سعی میکرد با لباسهای رنگین و آرایشهای چشمگیر، نظر دیگران را به خود جلب کند. سارا فکر میکرد که او یک ستاره است و همه باید از او تحسین کنند. اما سارا در رابطه با دیگران مشکلات زیادی داشت. او رفتار نامتناسب و اغواگرانهای با مردان داشت و حتی به همسر خود هم به راحتی خیانت میکرد. او همچنین هیجانات سطحی و ناپایدار داشت و به سرعت علاقهش را به چیزها و کسانی که قبلاً علاقهمند به آنها بود، از دست میداد. او در گفتگو با دیگران، حرفهای بزرگ و بدون جزئیات میزد و در مورد تجارب و موفقیتهای خود مبالغه میکرد. او خودنما بود و در ابراز احساسات، مثل گریه، خنده یا عصبانیت، مبالغه میکرد. او به سادگی تحت تأثیر دیگران قرار میگرفت و عقاید و علایق خود را با آنها همسان میکرد. او همچنین روابط را صميمي تر از آنچه که واقعی هست در نظر مي گرفت. سارا در طول عمر خود، به چندین پزشک روانی مراجعه کرد، اما هیچ کدام نتوانستند به او کمک کنند. سارا از مشاوره خسته میشد و فکر میکرد که پزشکان او را درک نمیکنند و قدرش را نمیدانند. او همچنین به درمانهای دارویی و رفتاری مقاومت میکرد و فکر میکرد که او هیچ مشکلی ندارد و تنها باید خودش را باشد. سارا تنها زمانی از مشاوره لذت میبرد که میتوانست دربارۀ خود و تجارب خود حرف بزند و تأثیرگذار باشد. سارا در سن ۳۵ سالگی، با یک حادثه روبرو شد که زندگیاش را دگرگون کرد. او در حال بازگشت از یک جشن بود که با یک مرد جذاب آشنا شده بود. او با ماشین خود داشت با سرعت زیاد رانندگی میکرد و به همزمان به مرد تلفن میزد و به او گفت که چقدر دوستش دارد و چقدر جذاب است. او از توجه مرد لذت میبرد و فکر میکرد که او عشق زندگیاش است. اما در همین حین، او توجه خود را از جاده گرفت و با یک درخت برخورد کرد. سارا با شدت زخمی شد و صورت و بدنش آسیب دید. او به بیمارستان منتقل شد و چندین عمل جراحی را طی کرد. پس از بیدار شدن از بیهوشی، با چهرۀ خود روبرو شد. صورت سارا دچار تغییرات شده بود و دارای جای بخیه، تورم، خال و زخم بود. سارا نتوانست صورت خود را تحمل کند و شروع به فریاد زدن کرد او فکر میکرد که زندگیاش تمام شده است و هیچ کس دیگر به او علاقه نخواهد داشت. او به پزشکان و پرستاران حمله کرده و آنها را مقصر دانست. او همچنین از خانوادۀ خود ناراضایی بود و فکر میکرد که آنها به اندازۀ کافی به او توجه نمیکنند. سارا در بستر بیمارستان، با چالشهای روحی و روانی زیادی مواجه شد. او دچار افسردگی شد و علاقۀ خود را به همه چیز از دست داد.
داستان بالا چه اختلال شخصیتی را نشان می دهد؟