امروز زودترازسرکاراومدم خونه تاهمسرم مریم روخوشحال کنم وشام ببرمش بیرون .وقتی که
مریم درروبازکرد ،بدون این که نگاهم کنه سلام سردی کردورفت ،من تعجب کردم ورفتم بهش گفتم :مریم عزیزم چیزی شده؟ ناراحت به نظرمیرسی .مریم گفت امروز به من زنگ نزدی، بهش گفتم من که برات توضیح داده بودم این یکی دوروز سرم شلوغه بخاطرکار
ولی بازم ازت معذرت میخوام .بهش گفتم من امروز زودتر اومدم که باهم شام بریم بیرون.
وقتی داشتم رانندگی میکردم گفت خیلی تند میری ،مواظب کامیون باش ،دقت کردی ازبس
دست اندازهارو تند رد کردی ،ماشینمون مثل فرغون شده ؟گفتم خب بیابشین بجای من
رانندگی کن.گفت الان که جاده پیچ داره وشلوغه میگی من رانندگی کنم ؟من میترسم
خودت رانندگی کن .ازش پرسیدم ازچی میترسی؟گفت میترسم تصادف کنیم .
وقتی داشتم ماشین رو پارک میکردم دائم ایراد میگرفت وغرمیزد حتی وقتی رفتیم
توی رستوران ونشستیم تاغذارو سفارش بدیم،بازهم نگران ماشین بود،گفت زودتر
بریم ماشین رو بدجایی پارک کردی .روزبعدخواهرم زنگ زد گفت برای تولد پسرش سالن گرفته ومارودعوت کرد ،مریم گفت من که نمیام .پرسیدم چرا نمیای ؟گفت چون
دوست دارم بیام ولی میدونم استرس میگیرم ببینم فامیل رو .ازمریم پرسیدم
مگ بافامیل مشکل داری؟گفت نه ولی هردفعه که میبینمشون قلبم تندمیزنه
ویدفعه حالم یطوری میشه ،نفسم میگیره ودستام یخ میکنه .بخاطر مریم به
خواهرم زنگ زدم گفتم مانمیتونیم بیایم .
من همیشه سعی میکنم مریم رو خوشحال کنم وکاری کنم که اززندگیش راضی باشه
چون مریم وقتی ازبچگیش برام تعریف میکنه ،میگه که مادرش رابطه خوبی باپدرش نداشته
مادرش پرخاشگر بوده ،مریم وقتی که شش سالش بود برادرش روازدست میده . ازاون موقع
فکرمیکنه همش میخواد یه اتفاق بدی بیفته . مریم کودکی خوبی نداشته برای همین من هرکاری که میتونم انجام میدم تامریم بتونه آرامش داشته باشه .
درمانی که برای اضطراب مریم تعمیم یافته درنظر گرفته شد درمان شناختی رفتاری بود .