مهدی یک دانشجوی ۲۵ ساله بود که در رشته ریاضیات تحصیل میکرد و همیشه علاقه زیادی به علوم ریاضی و فیزیک داشت و خواستار کشف رازهای جهان بود. او همچنین یک نوازنده ماهر بود که علاقه زیادی به ویولن داشت و در گروه موسیقی دانشگاه فعال بود؛ دوستان خوب و محبوبی داشت و با خانوادهاش هم رابطه صمیمی داشت. اما مهدی یک مشکل عجیب داشت؛ گاهی اوقات صدای چندین نفر را در ذهن خود میشنید که با او حرف میزدند، یا دستور میدادند، او را تمسخر میکردند یا با هم جر و بحث میکردند. این صداها برای مهدی بسیار واقعگرایانه و قابل تفکیک بودند و او نمیتوانست از آنها جدا شود. در ابتدا فکر میکرد که شاید این صداها نشانه هوش و استعداد خارق العادهاش است و به آنها توجه نمیکرد. اما به تدریج، این صداها شروع به تاثیرگذاری منفی بر رفتار، حالت روحی و عملکردش کردند. روزی مهدی در حال تحقیق ریاضی بود که یکی از صداهای درون ذهنش به او گفت: “مهدی جان، تو میتونی یک راز بزرگ رو کشف کنی. تو میتونی یک نظریه جدید رو اثبات کنی که همه رو شگفتزده کنه.” مهدی به این صدا گوش داد و احساس هیجان و اعتماد به نفس کرد. او تصمیم گرفت که برای اثبات نظریه خود، از چندین منبع مختلف استفاده کند و به صورت ساختگرایانه به مسئله نگاه کند. او فکر میکرد که در حال حل یک معمای بزرگ است و همه چیز را به هم پیوند می داد. اما در حین تحقیق، صدای دیگری در ذهنش شروع به حرف زدن کرد: “مهدی جان، تو داری خودت رو فریب میدی. تو نمیتونی هیچ نظریهای رو اثبات کنی. تو فقط داری وقت خودت رو تلف می کنی. تو فقط چرت و پرت می نویسی و فقط چشم خودت رو بستی.” مهدی به این صدا هم گوش می داد داد و احساس ناامیدی می کرد.
داستان بالا نشانه ی چه نوع بیماری روانی ایی است؟