علی در مغازه خود در حال فکر کردن به دوست صمیمی اش بود او در ذهن خود می گفت: چرا محمد دیگه به مغازه من سر نمیزنه نکنه از من ناراحت شده. رضا در کنار علی مجله می خواند و لحظه ای متوجه شد علی به فکر عمیقی فرورفته به او گفت: علی چته؟چرا همش داری فکر می کنی؟ علی گفت: این دوستمون محمد هر هفته به مغازه مون سر می زد نمی دونم چرا این چند ماه پیداش نیست رضا گفت: آره درسته معلوم نیست چرا این پسره دیگه مغازه نمیاد به ما سر بزنه مدت کوتاهی گذشت و محمد وارد مغازه آنها شد. علی با صدای بلند گفت: ببین حلال زاده است تا درموردش فکر کردیم اومد! محمد خندید و گفت: شرمنده در این مدت به مغازتون نیومدم؛ یه سری مشکلات داشتم اما امروز بهتون خیلی فکر کردم و گفتم هر جور شده باید بیام و دوستای عزیزمو ملاقات کنم!
داستان بالا به چه اصلی اشاره می کند؟